۱۳۹۱ فروردین ۱, سه‌شنبه

2 " سالی که نکوست ، از بهارش پیداست .. "


دور از چشم مامان دارم شورتی رو که تازه خریدم توی کمدم پنهان می کنم ..
هفت پستو رفتم جلو تا به جایی مخفی برسم و شورتو بذارم اونجا ، مطمئنم اگه مامان بفهمه بازم پول بالای شورت دادم عین خیار از وسط نصفم می کنه ..
همینجور مشغول جاسازی بودم که یهو یه صدایی گفت :
غریبه .. غریبه ..
خاک به سرم ، مامان بود .. چپ .. راست .. چیکار باید کنم الان ؟ .. نه .. نه ..
مامان : غریبه .. غریبه ..
     : ها ها ؟! چیه ؟!!
مامان : پاشو دیگه چقدر می خوابی ؟
     : ها ؟ خواب ؟ همش خواب بود؟
مامان : چی خواب بود ؟ .. پاشو ده دقیقه ی دیگه سال تحویل میشه ..
همین یک جمله ی مامان کافی بود تا تمام اون جماعتی که خونمون خواب بودن عین هفت تیر از جاشون بپرسن ..
خدا می دونه چطور خودمونو رسوندیم به سفره .. یکی با پا رفت .. یکی با سر رفت .. یکی با لوزوالمعده .. خلاصه هر کی یه جوری ..
حالا قیافه های نشسته هم دیدن داشت ..
سی ثانیه .. بیست ثانیه .. ده ثانیه ..
الان سال می ترکه .. الان می ترکه .. ترکید .. ترکید .. بووووومممممم .. ترکید ..
الان باید می ترکید .. ا ، پس چرا نترکید ؟!
همه مبهوت داشتیم به هم نگاه می کردیم ، وقت سال تحویل که گذشت پس چرا هیچ اتفاقی نیافتاد ؟ .. یعنی چی ؟ .. 1-2-10-20-40-50 .. نه ، هیچکدوم .. یکی زنگ بزنه صدا و سیما بگه سال تحویل شد ..
همهمه ای شده بود که مامان با چهره ای شرمگینانه و لبخندی ملیح گفت :
خب فک کنم یه اشتباه لپی کوچولو پیش اومده .. من دیشب ساعتای خونه رو کشیدم جلو ..
پ . ن 1 : یه روزو خواستیم درست بگذرونیم اگه بذارن ..
پ . ن 2 : جان من وقتی میرین مهمونی بهتون شیرینی میدن بخورین و نذارین گوشه ی ظرف بمونه .. فکر اون بدبختی که باید آخر سر تیمزشون کنه هم باشین ، .. خسته شدم از بس شیرینی های دست نخورده ی گوشه ی ظرفو خوردم .. دیروز 23 تا شد خدا امروزو به خیر کنه ..

۱ نظر: