بالاخره پيداش کردم .. شريک زندگيمو .. واقعن خوشحالم ..
توي آسمونا دنبالش مي گشتم توي صف دستشويي پيداش کردم ..
با رفقا رفته بوديم جنگل که طبق معمول دستشويي بهم فشار آورد
.. سريع دويدم سمت دستشويي ، يه صف 7-8 نفري داشت .. ديگه خيلي بهم فشار اومده بود
، يکي از دستشويي ها توي همين حين خالي شد ، داشتم خاک بر سري ميشدم ..
يه پسره خواست بره دستشويي ، اما يه لحظه به من نگاه کرد
و يه لبخند زد و گفت : آقا شما بفرماييد ، از قرار خيلي واجبه ..
بي حرف اضافه سريع پريدم تو دستشويي و .. آخييييييش
کم کم دنيا دوباره جلوي چشمام رنگي شد ..
از دستشويي که اومدم بيرون به ياد اون پسره افتادم ، يک پسر
جذاب با يک لبخند زيبا .. به اطراف نگاه کردم اما نديدمش ، بيرون از دستشويي هم نبود
، نااميد داشتم سمت بچه ها بر مي گشتم که يه صدايي منو سر جام نگه داشت ..
صدا : کارت تموم شد ؟ خرابکاري که نکردي ؟
به سمت صدا برگشتم ، همون پسرک جذاب بود ، کنار يه درخت يه
زير انداز انداخته بود و تنها نشسته بود ..
کلي ذوق کردم ، رفتم سمتش و ازش تشکر کردم ، دوست داشتم بيشتر
باهاش حرف بزنم واسه همين يه بهانه اي جور کردم تا سر صحبت باز شه ..
يه چند کلمه اي که باهاش حرف زدم چشمم به دستبند رنگين کموني
اي که به دست داشت افتاد ..
باورم نميشد ، اونم به احتمال زياد يک هم احساسي بود .. و
وقتي که بيشتر باهاش حرف زدم فهميدم که اوهوم ، حدسم درست بود .. اون يک هم احساسي
مهربون بود .. درست همون چيزي که من مي خواستم ..
از احساسمون واسه هم گفتيم ، از روياهامون گفتيم ، از تصميماتمون
گفتيم .. و به طرز باور نکردني اي همه چيزمون با هم يکي بود ، خواسته هامون ، تصميماتمون
، افکارمون .. خلاصه هر چيز ديگه اي که مي تونست آغازگر يک رابطه باشه ..
اون دنبال يه پسر خوب ، عالي ، بيست و توپ (من) مي گشت و
من هم همينطور ..
کنار هم نشسته بوديم .. حرف هاي احساسيمون بالا گفت .. ديگه
به اطراف توجهي نداشتيم .. نمي دونم چرا ولي داشتيم به هم نزديک و نزديک تر مي شدم
.. تا جايي که گرماي نفس هاشو رو صورتم احساس مي کردم ، ديگه بيخيال همه چيز و همه
کس شدم ، چشمامو بستمو ............
صدا: آقا .. آقا ..
يهو از جام پريدم و به اطراف نگاه کردم ، ا ، اینجا که داروخونه
اس ..
صدا : آقا ببخشيد بيدارتون کردم ، کاندوم دارين ؟!!
پ . ن 1 : اي اون کاندومه فلان فلان
فلان فلان فلان ..
پ . ن 2 : شب ماه رمضوني هم نمي ذارن يه خواب
خاک بر سري ببينيم .. اه ..
منم دستبند رنگین کمونی دارم تازه گردنبندشم دارم! دلت بسوزه!
پاسخحذفتو بیکاری میای تو خواب مردم ؟ :))
حذف:)
حذفای وای... واقعا داشتم به این میرسیدم که واقعیه :)) حالا از خواب پاشدی که جات خیس نبود P:
پاسخحذفهوم ؟ نه ، دقت نکردم ، بذار برم شلوارمو دست بزنم ببینم خیسه :)))
حذفاهههههههههههههههه :<....فک کردم واقعیه !!!!!!!
پاسخحذفخدا قسمت همه از این دستشویی ها کنه :))
حذفواقعاً که خواباتم خاک بر سریه! از نظر دسشویی میگما! :))
پاسخحذفبوووس
دیگه حداکثر توان خوابم جلوی در دستشویی ، فک کنم باید یه دور کلاس بیام پیشت تا توی خوابام جاهای خوب خوب دیگه ای هم برم .. کلک ، حالا تو کجاهااااا میری ؟ :)))
حذفمن بودم کاندمو تو حلقش فرو میکردم .
پاسخحذفولی اولش منم گفتم واقعیه .......
:))) .. قربون صفای داداش
حذفچه حیف...........
پاسخحذفهییییی .. مگه دعای خیر دوستان کاری کنه :))
حذفسلام
پاسخحذفاز لینک زدنت سپاسگزارم
اما این که من شما رو لینک نمی زنم به خاطر اینه که در حالت عادی بدون فیلترشکن نمیشه وارد مطالب وبلاگتون شد... باز هم حیف.
امیدوارم دوست همدل و همزبون خوبی بتونی در فضای زیبای رنگین کمونی پیدا کنی.
خواهش میشه ، من از هر وبلاگی خوشم بیاد لینکش می کنم ، انتظار عمل متقابلو ندارم ..
حذففقط خوشحالم بهم سر می زنی .. و سپاسگزارم بابت آرزوی زیبات :-*
ام دی داف یه دافی پیدا کرده
پاسخحذفهوررررررا
اولش این بود
بعد یوهو شد ام دی داف یه چیزی گذاشته کف دستت
حواست هست؟
:(((((((((((((((((((((
آخه مگه من ام دی دافو ول می کنم :))))
حذفمی دونی تو هر چی سرت بیاد حقته اما ای ول خواب خوبی بود لذت بردیم :)
پاسخحذفهزار بار بت گفتم از اون جنس خوباش واسه من بزار کنار گوش نمیدی که بعد یکی میاد مثل اون مشتری حالتو می گیره.. D:
امیدوارم به چیزی که میخوای برسی
پاسخحذفهمون خط اولشو که خوندم فهمیدم خوابه :D
پاسخحذفاز این اتفاقا تو زندگی واقعی به این راحتی نمیافته...