۱۳۹۱ مرداد ۴, چهارشنبه

14 " بالاخره پیداش کردم "


بالاخره پيداش کردم .. شريک زندگيمو .. واقعن خوشحالم ..
توي آسمونا دنبالش مي گشتم توي صف دستشويي پيداش کردم ..
با رفقا رفته بوديم جنگل که طبق معمول دستشويي بهم فشار آورد .. سريع دويدم سمت دستشويي ، يه صف 7-8 نفري داشت .. ديگه خيلي بهم فشار اومده بود ، يکي از دستشويي ها توي همين حين خالي شد ، داشتم خاک بر سري ميشدم ..
يه پسره خواست بره دستشويي ، اما يه لحظه به من نگاه کرد و يه لبخند زد و گفت : آقا شما بفرماييد ، از قرار خيلي واجبه ..
بي حرف اضافه سريع پريدم تو دستشويي و .. آخييييييش
کم کم دنيا دوباره جلوي چشمام رنگي شد ..
از دستشويي که اومدم بيرون به ياد اون پسره افتادم ، يک پسر جذاب با يک لبخند زيبا .. به اطراف نگاه کردم اما نديدمش ، بيرون از دستشويي هم نبود ، نااميد داشتم سمت بچه ها بر مي گشتم که يه صدايي منو سر جام نگه داشت ..
صدا : کارت تموم شد ؟ خرابکاري که نکردي ؟
به سمت صدا برگشتم ، همون پسرک جذاب بود ، کنار يه درخت يه زير انداز انداخته بود و تنها نشسته بود ..
کلي ذوق کردم ، رفتم سمتش و ازش تشکر کردم ، دوست داشتم بيشتر باهاش حرف بزنم واسه همين يه بهانه اي جور کردم تا سر صحبت باز شه ..
يه چند کلمه اي که باهاش حرف زدم چشمم به دستبند رنگين کموني اي که به دست داشت افتاد ..
باورم نميشد ، اونم به احتمال زياد يک هم احساسي بود .. و وقتي که بيشتر باهاش حرف زدم فهميدم که اوهوم ، حدسم درست بود .. اون يک هم احساسي مهربون بود .. درست همون چيزي که من مي خواستم ..
از احساسمون واسه هم گفتيم ، از روياهامون گفتيم ، از تصميماتمون گفتيم .. و به طرز باور نکردني اي همه چيزمون با هم يکي بود ، خواسته هامون ، تصميماتمون ، افکارمون .. خلاصه هر چيز ديگه اي که مي تونست آغازگر يک رابطه باشه ..
اون دنبال يه پسر خوب ، عالي ، بيست و توپ (من) مي گشت و من هم همينطور ..
کنار هم نشسته بوديم .. حرف هاي احساسيمون بالا گفت .. ديگه به اطراف توجهي نداشتيم .. نمي دونم چرا ولي داشتيم به هم نزديک و نزديک تر مي شدم .. تا جايي که گرماي نفس هاشو رو صورتم احساس مي کردم ، ديگه بيخيال همه چيز و همه کس شدم ، چشمامو بستمو ............
صدا: آقا .. آقا ..
يهو از جام پريدم و به اطراف نگاه کردم ، ا ، اینجا که داروخونه اس ..
صدا : آقا ببخشيد بيدارتون کردم ، کاندوم دارين ؟!!
پ . ن 1 : اي اون کاندومه فلان فلان فلان فلان فلان ..
پ . ن 2 : شب ماه رمضوني هم نمي ذارن يه خواب خاک بر سري ببينيم .. اه ..

۲۰ نظر:

  1. منم دستبند رنگین کمونی دارم تازه گردنبندشم دارم! دلت بسوزه!

    پاسخحذف
  2. ای وای... واقعا داشتم به این میرسیدم که واقعیه :)) حالا از خواب پاشدی که جات خیس نبود P:

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. هوم ؟ نه ، دقت نکردم ، بذار برم شلوارمو دست بزنم ببینم خیسه :)))

      حذف
  3. اهههههههههههههههه :<....فک کردم واقعیه !!!!!!!

    پاسخحذف
  4. واقعاً که خواباتم خاک بر سریه! از نظر دسشویی میگما! :))
    بوووس

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. دیگه حداکثر توان خوابم جلوی در دستشویی ، فک کنم باید یه دور کلاس بیام پیشت تا توی خوابام جاهای خوب خوب دیگه ای هم برم .. کلک ، حالا تو کجاهااااا میری ؟ :)))

      حذف
  5. من بودم کاندمو تو حلقش فرو میکردم .

    ولی اولش منم گفتم واقعیه .......

    پاسخحذف
  6. پاسخ‌ها
    1. هییییی .. مگه دعای خیر دوستان کاری کنه :))

      حذف
  7. سلام
    از لینک زدنت سپاسگزارم
    اما این که من شما رو لینک نمی زنم به خاطر اینه که در حالت عادی بدون فیلترشکن نمیشه وارد مطالب وبلاگتون شد... باز هم حیف.
    امیدوارم دوست همدل و همزبون خوبی بتونی در فضای زیبای رنگین کمونی پیدا کنی.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. خواهش میشه ، من از هر وبلاگی خوشم بیاد لینکش می کنم ، انتظار عمل متقابلو ندارم ..
      فقط خوشحالم بهم سر می زنی .. و سپاسگزارم بابت آرزوی زیبات :-*

      حذف
  8. ام دی داف یه دافی پیدا کرده
    هوررررررا
    اولش این بود
    بعد یوهو شد ام دی داف یه چیزی گذاشته کف دستت
    حواست هست؟
    :(((((((((((((((((((((

    پاسخحذف
  9. می دونی تو هر چی سرت بیاد حقته اما ای ول خواب خوبی بود لذت بردیم :)
    هزار بار بت گفتم از اون جنس خوباش واسه من بزار کنار گوش نمیدی که بعد یکی میاد مثل اون مشتری حالتو می گیره.. D:

    پاسخحذف
  10. امیدوارم به چیزی که میخوای برسی

    پاسخحذف
  11. همون خط اولشو که خوندم فهمیدم خوابه :D
    از این اتفاقا تو زندگی واقعی به این راحتی نمیافته...

    پاسخحذف